کاروان

لانه در لانه ( داستان کوتاه )

سوراخ چون غاری تاریک در گوشه پذیرایی اش دهان باز کرده بود .  نشسته بودم و می دیدم   که در دهانش لانه ای را به درون سوراخ  خانه دوستم میبرد .  بدون کوچکترین حرکتی ’  مات و مسخ شده به آن پرنده ی بور نگاه میکردم . پرنده خیلی آرام و با تانی در حالی که سینه خیز - سینه خیز آن را حمل میکرد چنان ماهرانه لانه پیش ساخته را از درون سوراخ غارمانند رد کرد که حتی گوشه ای از نوک چوبهای آن به دیواره برخورد نکرد . انگار از گلویی راحت الحلقوم پایین می رفت . نگران امنیت خانه دوستم بودم . میدانستم آنچه از درون  تخمی که در لانه  خواهدگذاشت عنکبوت هایی حاصل خواهد شد .

دقایقی قبل از آن که در روی تختخواب دوستم نشسته بودم و به تصویر خودم در آینه آرایش اطاق خوابش نگاه میکردم حرکت چیزی را زیر دستم که گذاشته بودم روی تشک لبه تخت ’ حس کردم . مثل جنینی که در شکم مادر می جنبد . واهمه برم داشت . گوشه پتو را کنار زدم . دو تا عنکبوت کوچک در آغوش هم و شکم به شکم آرمیده بودند و هراز گاهی با دراز کردن پاهای نخ مانندشان برای خود جای بیشتری باز میکردند . ترسیدم و پتو را دوباره کشیدم رویشان . نمیخواستم دوستم آنها را ببیند . عنکبوت ها در تخت او علامت و هشداری در تایید عقاید خرافاتی اش بود . . بدون اطلاع از وجود عنکبوت ها در اطاق خوابش هم همیشه از وجود چیزهایی نامرئی  در آرمش نداشته اش شکایت می کرد . رنگم در آینه پرید . رفتم پذیرایی تا ببینم چه فکری میشود به حال دوستم کرد . روبه تلویزیون نشسته بودم و دستم زیر چانه به زندگی او نگاه میکردم که غار کوچک دهان گشوده در زاویه قایمه دیوارش نظرم را جلب کرد . پرنده  که بور وضع بود و شبیه شوهر دوستم هم بود از بی حرکتی من نهایت استفاده را کرد و بدون کوچکترین ترسی با لانه ای آماده درون دیوار دلتنگی دوستم رفت .  گوشه دیواره پر از عنکبوت های ریزی بودند که شکم در شکم هم وول میخوردن و بالا - پایین می رفتند . 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٤/۱۳

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir